گوژپشت خون آشام: قسمت دوم و آخر

in Freewriters17 hours ago

file-G4QdXQEAUBDwFkitgiKVgF-ezgif.com-webp-to-jpg-converter.jpg

file-Be8LjSXos1ABEzVkdAFLbS-ezgif.com-webp-to-jpg-converter.jpg

file-XR13jWeVHkHHixaSqMMUBt-ezgif.com-webp-to-jpg-converter.jpg

من

فرولو با چهره ای برافروخته و در حالی که عرق سرد بر پیشانی اش نقش بسته، به کلیسا برمی گردد و در حالی که کازیمودو با حالتی نگران به او می نگرد، در برابر محراب زانو می زند و دستانش را به حالت دعا در هم حلقه می کند و جملاتی نامفهوم را به زبان می آورد.

کازیمودو به سمتش می رود و کنارش می نشیند و دستش را روی بازوی او می گذارد.
"پدر، چه شده؟ چرا این قدر آشفته ای؟"

فرولو چند لحظه با چهره ای مبهوت به کازیمودو می نگرد، طوری که انگار مغزش نمی تواند پاسخ او را درک کند. بعد تکانی به سرش می دهد و پلک می زند و می گوید:
"یک شیطان، کازیمودو. یک شیطان در نزدیکی ماست و اگر جلوی او را نگیریم، به فنا خواهیم رفت."

"چه شیطانی؟"

"یک زن خون آشام با موهای سرخ. او جایی در حومه ی شهر است. باید به سراغش بروی و قلب او را با دشنه سوراخ کنی و او را به آتش بکشانی."

کازیمودو با گیجی به فرولو نگاه می کند‌.
"اما چرا؟"

"چون یک موجود قصی القلب است که هیچ ندامتی به خاطر گناهان خون آشامی اش ندارد و حتی این گناهان را جشن می گیرد."

هوش مصنوعی

کازیمودو ابروهایش را در هم می‌کشد و با لحنی آرام اما متفکر می‌گوید:
"اما پدر، آیا این درست است که کسی را تنها به دلیل شاد بودن و پذیرش ذاتش نابود کنیم؟ اگر او هیچ قصدی برای آزار دیگران ندارد، چرا باید جانش را گرفت؟"

فرولو با خشمی که در صدایش موج می‌زند، برمی‌خیزد و کازیمودو را خیره می‌نگرد:
"تو هنوز نمی‌فهمی، پسرم! او خطرناک‌تر از هر خون‌آشامی دیگر است، چون می‌تواند دیگران را به دام لذت‌جویی و بی‌مسئولیتی بکشاند. شادی او، وسوسه‌ای است که ما را از راه راست منحرف می‌کند. او باید از بین برود!"

کازیمودو نفس عمیقی می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. در حالی که هنوز نمی‌تواند به طور کامل قانع شود، به احترام پدرخوانده‌اش سکوت می‌کند.

فرولو ادامه می‌دهد:
"می‌دانم که این کار برایت سخت است، اما تو باید این مسئولیت را به دوش بگیری. فقط تو می‌توانی او را نابود کنی، چون تو همچنان نیمی انسان هستی و قلبت به تاریکی خون‌آشامی آلوده نشده."

کازیمودو با اکراه سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
"اگر این خواست توست، پدر، من انجامش می‌دهم."

فرولو لبخندی بی‌روح می‌زند و دستی بر سر کازیمودو می‌کشد.
"خوب است، پسرم. ایمان دارم که تو موفق خواهی شد."

ساعتی بعد، کازیمودو با دشنه‌ای در دست و مشعل کوچکی در کیسه‌اش، راهی حومه‌ی شهر می‌شود. اما در قلبش، طوفانی از تردیدها در جریان است. آیا واقعاً او حق دارد جان موجودی را بگیرد که تنها به زندگی و شادی خود ادامه می‌دهد؟ یا این صرفاً وسواس و خشم فرولو است که او را به این مأموریت کشانده؟

وقتی به جاده‌ی خالی و مه‌آلود حومه‌ی شهر می‌رسد، شعله‌های آتش جعبه‌ی حلبی از دور دیده می‌شود. زن خون‌آشام هنوز در حال رقصیدن است، بی‌خبر از خطری که به سمتش می‌آید. کازیمودو ایستاده و از دور او را تماشا می‌کند. حرکات زن، برخلاف تصورش، آرامش‌بخش و حتی جادویی به نظر می‌رسند. چشمان طلایی‌اش، مانند ستارگان شب، درخشان‌اند و لبخندش بی‌شیله‌پیله و خالص است.

کازیمودو دشنه را در دستش می‌فشارد، اما پاهایش به حرکت درنمی‌آیند. هرچه بیشتر به زن خیره می‌شود، بیشتر با خودش می‌جنگد. آیا او می‌تواند این زندگی را نابود کند؟

زن ناگهان او را می‌بیند. لبخند بر لب می‌زند و با صدایی ملایم می‌گوید:
"تو کیستی، ای مسافر تنها؟ چرا این‌گونه در سایه‌ها ایستاده‌ای؟ نزدیک‌تر بیا."

کازیمودو نفسش را حبس می‌کند. باید چه کند؟ آیا به دستوری که دریافت کرده عمل کند یا به ندای قلبش گوش دهد؟

من

کازیمودو لحظاتی تعلل می کند و در نهایت دشنه را پشتش می گیرد و در حالی که تاثر بر چهره اش دیده می شود، به سمت زن می رود.
"من کازیمودو هستم، یک موجود ملعون. یک نیمه خون آشام نیمه انسان. زشتی درونم آن قدر زیاد است که در ظاهرم نیز نمود کرده."

زن روی زمین مقابل آتش می نشیند و به کازیمودو اشاره می کند جلوتر بیاید و کنارش بنشیند و می گوید:
"کازیمودوی عزیز، من خوش قلبی و مهربانی روح تو را حس می کنم، چرا قضاوت های بی رحمانه راجع به خودت می کنی؟ تو ملعون نیستی، چون از مواهبی برخورداری که نه انسان ها آن ها را دارند و نه خون آشام ها."

"اما همه از من متنفرند و می ترسند."

زن یک ابرویش را بالا می برد و می پرسد:
"صادقانه بگو، آیا واقعا این طور است؟"

"خب، پدرخوانده ام مرا دوست دارد. وقتی یک نوزاد بودم و مرا مقابل کلیسای نوتردام رها کرده بودند، او مرا زیر بال و پر خودش گرفت و به سرپرستی قبولم کرد. نام او کلود فرولو است. او یک اسقف است، یک خون آشام بسیار زیبا با موهای بلند مشکی و مجعد و پوست مرمری سفید و چشمان زمردی. اما او از درون غمگین و در هم شکسته است."

"آ، فکر کنم بدانم داری از چه کسی حرف می زنی. او مدت کوتاهی پیش این جا بود و فقط شیطان می داند تا چه حد از من خشمگین بود."

در این لحظه زن به دشنه ای که کازیمودو پشتش پنهان کرده، اشاره ای می کند و با خنده می گوید:
"گمانم او تو را با این دشنه به این جا فرستاده تا شر مرا کم کنی، مگر نه؟"

ترکیبی از شرم و نگرانی بر چهره ی کازیمودو می نشیند.
"نباید مثل یک شوخی با این مساله برخورد کنی. تو در خطر هستی، خانم."

زن با حالتی آرام لبخند می زند.
"اسمم اسمرلدا است."

"اسمرلدا، تو باید فورا این جا را ترک کنی."

اسمرلدا با حالتی محبت آمیز به محیط اطرافش می نگرد.
"ولی این جا خانه ی من است و عاشقش هستم، چه طور می توانم ترکش کنم؟"

در همین حین که کازیمودو و اسمرلدا مشغول گفت و گو هستند، فرولو دارد با استرس در اتاقش قدم می زند.
"یعنی کازیمودو تا الان کار آن زن را تمام کرده؟ نکند زن فریبش دهد و او را تحت سلطه ی خود درآورد؟ نکند دلنازکی پسرخوانده ام باعث شود که نتواند آن شیطان را به جهنم بفرستد؟ اصلا چرا او را برای این کار مامور کردم؟"

فرولو مدتی دیگر را به دلنگرانی و فکر و خیال و راه رفتن کف اتاقش می گذراند و بالاخره تصمیم می گیرد خودش برود ببیند چه شده، اما در همین لحظه کازیمودو در می زند و وارد می شود.
"کار را تمام کردم، پدر. حالا دیگر می توانی آسوده باشی."

لبخند بر لبان فرولو می نشیند.
"آفرین بر تو پسر عزیزم. شایستگی اراده ات را اثبات کردی."

کازیمودو با لحنی سرد می گوید:
"اراده ی من؟ نه، پدر. این اراده ی تو بود که مرگ آن زن را رقم زد. من فقط عروسک خیمه شب بازی تو هستم."

چشمان فرولو گشاد می شود. هرگز تا به حال پیش نیامده بود که کازیمودو این گونه به او بنگرد و با چنین لحنی با او حرف بزند.
"کازیمودو، نباید اعمال من را بد تعبیر کنی. من فقط راهنما و هدایتگر تو هستم."

"هدایتگر به سمت تاریکی ای که خودت در آن فرو رفته ای؟ برایت سخت است که در آن تاریکی تنها باشی؟ می خواهی من نیز همراهت در آن غرق شوم؟"

فرولو با لحنی عصبی می گوید.
"این حرف های بی معنی را تمام کن و از این جا برو. خسته ام و به استراحت نیاز دارم."

کازیمودو می رود و در را پشت سرش می بندد. فرولو روی تخت دراز می کشد و چشمانش را می بندد و به این فکر می کند این وحشت عمیق چیست که دارد درونش را می خورد؟ آن زن حالا مرده و رفتار سرد کازیمودو هم به خاطر کاریست که مجبور به انجامش شده و به زودی همه چیز به حالت معمول برمی گردد.

روزها و شب ها از پی هم می گذرند، اما ترس فرولو از بین نمی رود و رفتار مشکوک کازیمودو نیز آشفتگی اش را می افزاید. به نظر می آید کازیمودو سخت تلاش می کند مثل همیشه به نظر برسد، ولی درخششی در چشمان آبی کمرنگش هست که فرولو را به طرز آزاردهنده ای به یاد درخشش چشمان طلایی آن زن می اندازد. پسر گوژپشتش حالا بر خلاف همیشه علاقه ی زیادی به بیرون رفتن از کلیسا پیدا کرده و به بهانه های مختلف از آن جا خارج می شود.

و بالاخره یکی از همین شب ها فرولو او را با قدم هایی بی صدا تعقیب می کند و می بیند که کازیمودو دارد به سمت حومه ی شهر می رود. قلب فرولو در سینه اش فرو می ریزد.
"امیدوارم آن چیزی که فکر می کنم، نباشد."

و وقتی سرانجام به حاشیه ی شهر می رسند و در آن جا زن مو سرخ به استقبال کازیمودو می آید و آن دو با شعف یکدیگر را در آغوش می کشند، خشم در درون فرولو شعله می کشد. او شاهد آن است که چه طور پسرخوانده اش همراه زن در مقابل آتش فروزان جعبه ی حلبی می رقصند و می خندند. انگار این صحنه همچون انگشتی تمسخرآمیز به سمتش نشانه می رود و وجودش را کوچک و خوار می شمارد، وجودش، غم و اندوهش و بار گناهانش و هر آنچه تا به این لحظه با دقت نزد روحش حفظ کرده.
"کازیمودوی عزیز، باید مرا ببخشی. اشتباه فکر کردم که تو فرد برگزیده برای نابودی این شیطان هستی."

و رویش را برمی گرداند و به سمت شهر می رود، به دفتر مرکزی شکارچیان خون آشام های یاغی.

شب بعد کازیمودو مثل همیشه به حومه ی شهر می رود تا اسمرلدای محبوبش را ببیند، ولی او را نمی یابد و فقط آن جعبه ی حلبی را پیدا می کند، در حالی که خالی از آتش است. این صحنه دلشوره ی عجیبی را در قلبش به وجود می آورد و او با قدم هایی سریع به داخل شهر برمی گردد و می بیند همهمه ای بین مردم شهر به پا است و همه دارند درباره ی اعدام یک زن خون آشام در مقابل کلیسای نوتردام حرف می زنند.

کازیمودو وحشت زده به طرف کلیسا می دود و در برابر آن توده ی عظیمی از شعله های آتش را می بیند که جسمی سوخته در میان آن هاست، جسم سوخته ای که زمانی اسمرلدا بود. فریاد دردآلودی سر می دهد و به داخل کلیسا می دود و به اتاق فرولو هجوم می برد و قبل از اینکه پدرخوانده اش بتواند عکس العملی نشان بدهد، دشنه اش را بیرون می کشد و آن را در قلب سیاه او فرو می کند.

فرولو با چشمانی که از شدت بهت بیرون زده، به او نگاه می کند و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شود، می گوید:
"تو… تو چه کار کردی؟"

کازیمودو لبخند تلخی می زند.
"پدر، من می خواستم در وقت مناسب اسمرلدا را به این جا بیاورم تا هر سه کنار هم زندگی کنیم. می خواستم روح شاد او غم را از وجود تو بیرون کند. ولی حالا می فهمم که دیگر امیدی برای تو باقی نیست. تو به جای زندگی و سرور، اندوه و مرگ را انتخاب کرده ای."

و بعد از گفتن این جملات فرولو را بلند می کند و به سمت پنجره می رود و او را داخل آتشی که آن پایین به پاست، پرت می کند. فرولو نعره هایی دردآلود می زند و شعله ها به سرعت او را در کام خود می کشند. کازیمودو آن قدر به آتش خیره می ماند که سرانجام پدرخوانده اش و اسمرلدا هر دو به خاکستر تبدیل می شوند و روشنایی روز در آسمان پدیدار می شود. در حالی که حس می کند خودش نیز کنار آن ها بین شعله هاست و این چیزی که داخل کلیساست، تنها شبحی از اوست، به پشت بام می رود تا ناقوس ها را به صدا دربیاورد.